مدتهاست که میگویند و میخواهند که بنویسم. نه در دفترچههای رنگارنگ و در خلوت و برای خود؛ که در فضای وب، کتاب و مقاله و برای مخاطب عام. ولی در این سالها هربار که به نوشتن فکر کردم، چند مانع بزرگ منصرفم کردند ...
- تجربه ناخوشایند چاپ مقالاتم در زمان تحصیل دکتری،
- کمالگرایی و توامان اهمالکاری ناشی از آن،
- ترس از قضاوت ناخوب دیگران بخاطر اشتباه ناشی از نقص دانش یا برداشتم از مبانی و اصولی که در موردشان حرف میزنم،
- و در کنار همه اینها و شاید مهمتر از همهشان، این احساس که آنچه میخواهم بگویم یا بنویسم حتما به هزار شکل بهتر و کاملتر قبلا توسط دیگرانی گفته و یا نوشته شده است.
اینکه همه این موانع، ریشه در چه اتفاقات و احساساتی در گذشته و حال من دارند را میتوان ساعتها در موردش فلسفهبافی کرد؛ ولی بحث الان، اینکه چطور شد که اینطوری شد، نیست. بارها در سالهای گذشته تصمیم گرفتم که خودم را از این مانع نامرئی خودخواسته خلاص کنم... بحثم سر این است که پس کی زمانش فرا میرسد؟ چرا شروع نمیکنم و هربار هزار کار و گرفتاری و اولویت را بهانه میکنم که مواجه نشوم با فرصت نوشتن... به نظرم بحث از اینکه چرا این کار را نمیکنم، فایدهای ندارد و در راستای همان انفعال قبلی قدم برداشتن است. پس به این فکر میکنم که چرا بهتر است بنویسم؛ علیرغم همه احساس ناخوشایندی که در گذشته و حال به این کار داشته و دارم.
میخواهم بنویسم چون ...
- بر اساس آنچه که در این سالها خوانده، شنیده و تجربه کردهام، انسان موفق و با عزتنفس، از اینکه اشتباه کند نمیترسد و هنگامی که خیرخواهانه و بالغانه در مسیر رشد خود و دیگران تلاش میکند از قضاوت دیگران باکی ندارد.
- حرفهایی دارم که بر خلاف تصور قبلی خودم، به نظر میرسد که کمتر در موردشان نوشته و یا گفته شده باشد. بر اساس بازخوردهای خوبی که در همه این سالها، در سخنرانیها، کارگاهها، کلاسهای درس و جلسات مشاورهام دریافت کردهام، این حرفها میتوانند برای عدهای راهنما و راهگشا باشند.
- در همه این سالها سعی کردهام با روبرو شدن با ترسها و خروج از منطقه امن خود، رشد کنم و به فردی زیباتر و قدرتمندتر تبدیل شوم. ترسهایی مثل رانندگی، غوطهور شدن در آب، به تنهایی زندگی کردن، در تهران کار کردن، تغییر پوشش از چادر به عبا، تدریس و بر روی سکوی کلاس حاضر شدن و خود را در معرض قضاوت قرار دادن، جلوی دوربین رفتن و ضبط ویدئو از چهره، صدا و صحبتهایم، ارتباط دوستانه و با حفظ حدود با همکاران و آشنایان مرد، مطرح کردن خود برای گرفتن پروژهها و ادعای توانایی در کاری که هنوز از نظر نگاه کمالگرای خود در آن به اندازه کافی مسلط نیستم، معاشرت و مراوده با افرادی که میدانم عمیقا از حضور من خوشحال نیستند با حداقل برانگیختگی احساسات ناخوشایند در خود و آنها، شکست عاطفی و برچسب آن بر روی کل زندگی خودم و خونوادهام، احساس ناخوشایند به زبان انگلیسی و ضعف و نگرانی در کارهایی که با آن سروکار داشت، نگرانی از مواجهه با محرکهای میسوفونیا در محیط کار و سفر و معاشرت با دیگران، نگرانی همیشگی و وسواس در تصمیمگیریها که نکند بهترین انتخاب را نداشته باشم و بعدا پشیمان شوم، نکند انتخابم شرمندگی برای خودم به همراه داشته باشه یا فرصت را از دست بدهم و حسرت بخورم و یا با انتخابم، خود را در شرایطی گیر بیاندازم که مجبور شوم تاوان پس دهم... نگرانی از دست دادن محبوبهای مادی و آنچه در زندگیام به آنها دلبستهام...
- نوشتن چون با ذهنآگاهی همراه میشود (مثل شنیدن سکوت و صداهای محو دوردست و احساس خنکای نسیم و ادراک احساسات خویش و تماشای خود از بیرون)، بسیار زیباست و سبب درک و احساس عمیقتر و واقعیتر خودم، دنیای اطرافم و جهان پیشرویم میشود و اینها همه برای من یعنی احساس شادی، آرامش و رضایت بیشتر و عمیقتر...
میفهمم که در این میان، جملههایم، ناخودآگاه، ممکن است سخت و بیسروته شوند و میدانم که همه اینها میتوانند تلاشهای ذهن کمالگرای مریم برای پیدا شدن بهانهای برای ننوشتن باشند. پس اهمیتی نمیدهم. مهم عزمی است که جزم شده برای تغییر و مواجههای دیگر. برای قدم بزرگ دیگری و برای مواجهه با اضطرابهایی جدید و تمام آنچه در پی آن رخ میدهد و در نهایت لبخند و رضایت ناشی از مشاهده نتیجه... :)
محبوب من
تو که مرا اینگونه آفریدهای: سرشار از عشق و شور زندگی، باهوش و علاقهمند به یادگیری، و پر از تمنای رشد کردن و رشد دادن... کمکم کن که از ظرفیت و امکاناتی که به من بخشیدهای در جهتی که خودت میپسندی و برای من خواستهای استفاده کنم. دلم را قرص کن که وسوسههای درونی و بیرونی مانع گسترش خیری که میتوانم واسطه تو در آن باشم،نشود. فکر نمیکنم که کسی هستم و از خود چیزی دارم قابل ستایش دیگران. ولی تو میدانی که آرزو دارم از امکانی که تو در اختیارم قرار دادی، برای کمک به خلقی که خودت آفریدی و دغدغه راهیابی و حال خوب و هدایتشان را داری، بهترین استفاده را ببرم. و خوب میدانم که این جز به خواست و مهربانی و همراهی تو اتفاق نمیافتد ...
وقت نماز شب بندههای مومن توست! میشود این نوشته را به عنوان رازونیاز شبانه مریم با خودت بپذیری؟ :)